لطفا: برای دقایقی اخم را کنار بگذارید و فقط لبخند بزنید:
فک کنم دیگه هیچوقت بهم دست نده ، خیلی ناراحت شد !
مردی به دادگاه مراجعت کرد و تقاضای طلاق زن خود را نمود. قاضی پرسید:به چه دلیل میخواهی زنت را طلاق دهی؟گفت:چون آداب معاشرت و روش زندگی را نمیداند، قاضی با تعجب گفت: شما بیست سال است ازدواج کردهاید، حالا متوجه شدید که او آداب معاشرت را نمیداند؟گفت: علت این است که من تا دیروز کتاب آداب معاشرت نخریده بودم!و خودم هم نمیدانستم!
نویسندهای با دوستش در کافهای مشغول قهوه خوردن بود،دوستش ضمن صحبت به او گفت:راستی میدانی که عیال من از کتاب جدید شما بسیار استقبال کرد، با اینکه شما را اصلاً نمیشناسد؟نویسنده با غرور و خوشحالی گفت:راست میگویی؟گفت:بلی چون کتاب تو قطرش درست به همان اندازه بود که میشد آن را به جای پایه شکسته مبل خانهمان قرار داد!
داروفروشی وارد دکان کتابفروشی همسایه خود شد و کتابی را که تازه از چاپ بیرون آمده بود برداشت و نگاهی کرد و پرسید:آیا این کتاب خوبی است؟کتابفروش گفت:نمیدانم! من آن را نخواندهام، داروفروش گفت:من تعجب میکنم که شما چطور کتابهایی را میفروشید که خودتان آنها را نخواندهاید؟کتابفروش در پاسخ او گفت:همانطور که شما داروهایی را به فروش میرسانید، که خودتان نخوردهاید!
از کسی پرسیدند که دوستدار کتاب کیست؟با صداقت و صراحت گفت: موریانه!